داستان روغن فروش (2) پیامبر (ص)براى او دعا کرد و پاسخ خوبى به او داد، و پس از آن پیامبر (ص)چند روز را گذرانید بىآنکه او را ببیند، پس از حال او جویا شد. بدیشان عرض کردند: یا رسول اللَّه! چند روزى است که او را ندیدهایم. پس رسول خدا (ص)کفش بر پاى کرد و اصحابش نیز با او کفش بر پاى کردند و پیامبر (ص)به راه افتاد تا همگى به بازار روغن فروشان رسیدند و ناگاه دیدند که در دکان مرد کسى نیست. حضرت (ص)از همسایگانش حال او را پرسید. گفتند: یا رسول اللَّه! او مرده است. وى نزد ما شخصى امین و درستکار بود جز آنکه خصلتى خاص داشت. حضرت (ص)فرمود: آن خصلت چه بود؟ گفتند: لوده بود- دنبال زنها مىافتاد- پس رسول خدا (ص)فرمود: خدا او را رحمت کند. بخدا که مرا سخت دوست مىداشت و اگر برده فروش هم بود، باز خدا او را مىآمرزید. بهشت کافى / ترجمه روضه کافى، ص: 110